اول به نام عشق...... دوم به نام تو ....... سوم به ياد مرگ ...... بر لوح شيشه ای قلبت بنويس يا تو و عشق , يا من , مرگ...............
هر چه قدر می خواهيم غمت را در دلمان پنهان کنيم سينه می گويد که من تنگ آمدم فرياد کن. بگذار بنويسم از آن که دير آمد و زود رفت. آن که آمدنش دنيا را برايمان قشنگ کرد و رفتنش همان دنيای قشنگ را بر سرمان خراب کرد.
دلم در آرزوی آمدنت می ميرد
آيا باز خواهی گشت چه تمنای محالی
خنده ام می گيرد
هنوز که هنوزه باورم نمی شود
برای هميشه رفته ای
انگار همين ديروز , ديروزا بود که تو از طريق يه مسابقه شدی خواننده ی راک , محبوب دل همه بعد يهويی شدی يه بازيگر , بازيگری که ما با اون تو رو شناختيم. تو , باريش اکارسوی , معروف به تارک شوفر, و پنجشنبه هايی که ما پای تلوزيون منتظر بوديم تا بازم اون تارک و قصه ی عشقش به نازلی رو ببينيم...... نمی دونم چند ماه گذشت .... شايد هفت ماه ..... شايدم بيشتر...................
ولی يه روز به نيمه ی فيلم رسيد و طبق قوانينی که در کشور شما يعنی ترکيه اجرا می شه برای تمامی افراد فيلم يه تعطيلات اونم به شهر بودروم گذاشتن. همون شهر لعنتی و نفرين شده که پارسال هم روز تولدت اونجا تصادف کرده بودی و از دعای خير مادرت بود که نجات پيدا کردی.
و باز امسال روز تولد تو رسيد اون روز تو با بچه های فيلم رفته بودين به لب دريا تا تولدتو جشن بگيرين......... همه نمی دونن چرا تو عجله داشتی واسه رفتن , همچين خوش و بش و خداحافظی می کردی که انگاری می خواستی واسه هميشه بری ...... اونجا برا هميشه يه صحنه از دوربين يکی از طرافدارات برای هميشه تو ذهن ماها ثبت شد............. و تو با عجله سوار ماشينت شدی و رفتی .............
موهای بلند و پريشونت رو باد همچين تکون می داد که آدم رو ياد درويش ها مينداخت , چشای سياه سرمه کشيدت و اون هيبت مردونگيت چشای هر بيننده ای رو به طرف تو می کشوند .....تو رفتی دنبال عشقت که تو فرودگاه منتظرت بود.... آخه چند هفته ای می شد که با همديگه قهر بودين.....و اون روز تصميم گرفتيد يه شانس ديگه به همديگه بديد اما خبر نداشتيد که سرنوشت بازيه تازه ای براتون رقم زده بود.... نزديک آی غروب بود که خبر تصادف تو رو مامانم بهم خبر داد , و من فکر کردم تو فيلم اين اتفاق برات افتاده ( کاش اينجوری بود) اما حقيقت داشت .... اونم تصادفی که هيچکس اميد زنده بودنت رو نداشت ..... اما نمی دونم کدوم معجزه باعث شد .... زنده بمونی ... شايد باز دعای مادرت و شايد هم بازی سرنوشت ..... خونريزی مغزی کرده بودی ......... بعد عمل رفتی کما و همه ی نگا ها به طرف در دوخته شد....
و ما باز چشم به تلوزيون دوختيم تا شايد خبر خوب شدنت رو بشنويم............... اينکه زنده بمونی ..... باور کن دعا کرديم , دعايی که هيچوقت رد خور نداشت ..... اما انگار خدا دلش خيلی برات تنگ شده بود ... ( کاش خدا هيچوقت تو رو دوست نداشت )
شب روز پنجم ما پای تلوزيون نشسته بوديم .... ساعت حدود 11:35 شب روز چهارشنبه 1386/تير/13 به وقت ايران و ساعت 11:10 به وقت ترکيه 2007-July-04 رو نشون می داد که يهو تو تماميه کانال ها عکس تو رو که تو تخت بيمارستان دراز کشيده بودی رونشون دادن و زيرنويس نوشتن که شايعه شده ( باريش آکارسوی مرده....)
ما هم طبق شناختی که از خبر نگاران ترکيه داشتيم شايعه فرض کرديم ........ تو عکس انگاری اون جوون پر انرژي نبودی که تو تخت بيمارستان خوابيده بودی و کلی دمو , دستگاه بهت وصل کرده بودن. من به شينا گفتم ببين تو عکس چشاش بازه نکنه مر...... شينا گفت از خودت حرف در نيار اصلا مگه ديده می شه اما من درست حدس زده بودم دلم بهم گواه می داد , ای کاش هيچوقت اين حس رو نداشت..
و يهو خبری مثل بمب تو سکوت ذهنم ترکيد . باريش آکارسوی معروف به تارک بعد 5 روز ... مجادله با مرگ و زندگی دار فانی را وداع گفت... نه..... اين امکان نداشت تارک ما نمی تونست بره اون جوون بود اون تازه معروف شده بود , امکان نداشت ... اما نه واقعيت تلخ بود مثل هميشه ... و باريش چشمای سرمه کشيدش رو به روی چشمای انتظار ما ها بست و برای هميشه خوابيد ......
باريش آکارسو در کنار قبر پدربزرگش در شهر آماسترا يکی از شهر های کارادنيز در ترکيه دفن شد. روز تشيع جنازه غوغا بود. از همه ی شهر های ترکيه واسه اين مراسم اومده بودن ... کاش می ديدين مادرش هاتيجه چه ها که نمی کرد يا پدرش صلاحدين که با آمپول های آرامبخش تونسته بود سر پا وايسه ....يا خواهرش نسرين که ديگه نای گريه کردن واسش نمونده بود...... خواهرش موقع دفنش اين جمله رو می گفت ( (Abi …. Abi …seni doyamadan gitin يا دوستش مروه که حالو روزش از مادر و پدرش خوبتر نبود همش گريه همش جيغ و داد ....... ای خدا چرا..... چرا فقط اين آدم خوبا رو می بری .... چرا........ اون هنوز جوونی نکرده بود... آخه هنوز 27 سالش شده بود , هزار تا واسه خودش آرزو داشت ........................
يالان ....... باشکاسی يالان ....... الومدن باشکاسی يالان
فقط بغض لعنتی بود که راه گلو مو بسته بود .... وفقط اشک بود که از چشمام سرازير می شد انگار چشام باورشون شد که ديگه اون چشما رو نمی بينه .... انگار گوشام فهميده بودن که ديگه اون صدای نازتو نمی شنون اين واقعيت بود..... الان درست 6 روزه که پيش عزيزات نيستی ... خيلی سخته.... خيلی...... خيلي نامردی که ما ها رو تنها گذاشتی رفتی.......... اما چه ميشه کرد ........ اينم يه جور رسمه روزگاره ..... و من فقط اين شعرو زير لب زمزمه می کنم .........
می بينی!!!
فرصت با تو بودن را
در نگاهت گم شدن را
شادی تو را ديدن و از خود بی خود شدن را
دگر از من می گيرند
اين ثانيه ها
اتاق هوا عابران
عزائيلي که هيچگاه عاشق نشده ........
همه تو را از من می گيرند...
اگر به اتاق من آمدی
شمعی با خود بياور
ايجا از دلتنگی تاريک است
من چشم به راه مسافری نيستم
فقط حرف زدن رو فراموش کردم
همين .....
سپرده ام به قاصدک
برای پيدا کردنت
بوی تنت رو به خاطر داشته باشه
فکر می کنم
تو اين سرزمين
تنها تو هستی
که نامی نداری...
لحظه ها در پی هم می گذرند و ميان آنان تو فقط می مانی
لحظه ای با من باش، تا ابد در دل من
حس کردم .... دوباره لمس کردم تورا

زندگی شايد همين باشد يک فريب کوچک
آن هم از دست عزيزی که هيچ کس چون او گرامی نيست ........ بی گمان بايد همين باشد.........
خدا حافظ برای هميشه باريش آکارسو

surmeli guzlom seni son suza kadar unutamayacagiz

surmelim mekanen gennet olsun
rahatoyo gozel bakeslem
seni chok seviyoroz
بیرگون بلکی حایاتدا
گچمیشدگی گونلرده
بیر تسلی آرارسن
باک اوزامان رسمیمه

قربون شما : شینا و شیدا